آنسوی دیگر من

۱ مطلب در آگوست ۲۰۲۰ ثبت شده است

قلمو به دست روی نردبان چند تیکه تاشویی که از همسایه به امانت گرفته بودم دیوار اتاق خواب را رنگ میزدم؛ و مثل عدد هشت که می شود بر بلند ترین نقطه اش مثل زین اسبی نشست، یک پا در یک طرف و پای دیگر در سوی دیگر این نردبان، پس زمینه نقاشی دیواری ای را رنگ می کردم که مدتها بود برنامه اش را ریخته بودم ولی هر بار پیشامدی مانع از آن شده بود. آستری که هنوز نمی دانستم نقش رویش را چه متصور شوم!

 و برخلاف ساعتها جستجو در گوگل و اینیستا با ده ها طرح و رنگی که دیدم و بررسی کردم و باز درگیر بودم که چرا این رنگ اینقدر مرا مجذوب خودش کرده، حالا دیگر در آرامش بودم.

گویی از موقعی که قلمو اولین لایه های رنگ را بر پیکر دیوار گذاشت احساسی بر قلبم نشست که به من می گفت به هیچ چیز فکر نکن!  در دنیایی که همه نظرات نسبیاً و هزار اما و اگر، عقیده، نظر، فرهنگ، علاقه مندی شخصی، دیدگاه های فلسفی و روانشناسی حضور دارند تا رنگ ها را طبقه بندی و تحلیل کنند چرا اینقدر سختگیری میکنی؟ اما واقعا چطور این رنگ می توانست مناسب آستر یک نقاشی دیواری اتاق خواب باشد را فقط خود رنگ می دانست و بس!

و عجیب که در این آرامش، "ذهن" دوباره دست درازی های کنترل مابانه اش را شروع کرد!

 از این بازیش متنفرم که نمی داند یا شاید نمی خواهد بفهمد که این او نیست که داستان میگوید. این او نیست که طراحی میکند. این او نیست که خلاق و سازنده است! بلکه این ضمیر توانمند ناخودگاه و تجربه های حسی و بصری بشریت است که برای نویسنده خلق نقش و شخص میکند و اوست که فقط می تواند آنچنان بسراید که گاه نویسنده از صحبت ها و اتفاقات درونش چون مادری که کودک تازه به دنیا آمده اش را در آغوش میگیرد، بگوید : "خدای من چه کردی؟ این همه تجلی توست!"

اما باز کارش را ادامه می داد، باز سلیطه بازی! باید این " ذهن" حرّاف را خفه اش میکردم، به سرعت پله های نردبان را پایین آمدم و داستان صوتی ای از یوتیوب یافتم با صدای بهروز رضوی و بعد، نشسته بر زین هشت نردبان، غرق در آرامش رنگ و صدا و داستان، قلمو را چون عصایی جادویی یافتم که علاوه بر پیکر دیوار حتی روح اتاق را رنگ میزد و میطراوید؛ و من هر لحظه در این اوقات جادویی غرق تر، به صحنه ایی رسیدم که شخصیت کارگاه منش قصه به همراه دوستش درگیر موج های خروشان دریا در زیر یک پل، بدون لباس غریق نجات باید برای بسته ایی که تمام شب را به خاطرش بیدار مانده بودند به داخل دریا می پریدند تا بتواند گره گشای حقیقت صداهای مرموز نیمه شب گاهی از کف لنگر گاه باشد.

با پریدن شخصیت اصلی بر خلاف چندی قبل که فقط صدای جناب رضوی را میشنیدم، صدای موجهای دریا هم به صدای پس زمینه اضافه شد. نمیدانم چرا حس کردم باید بر این دقایق پر هیجان قصه تسلط بیشتری میافتم، لذا پای چپم را از یک طرف بلند کردم و در کنار پای دیگر در یک سوی این زین اسب گذاشتم و مشتاقانه حتی رنگ کردن دیوار را فراموش کردم و سطل رنگی را که در دستم بود به آویزی که خود نردبان گویا برای همین موضوع تعبیه کرده بود نهادم و دست زیر چانه در حالیکه با استرس ماجرا را دنبال میکردم، برای آرام کردن هیجانم، انگشتان پاها را در زیر لبه پله پایینی نردبان بردم.

 حالا باید شخصیت دوم میپرید، ولی شنا بلد نبود و کشتی ای با صدای بوق بلند داشت به آن نقطه نزدیک میشد. موجهای خروشان همچنان وحشی بر کناره های پل می کوبیدند و او از ترس می لرزید و هنوز مردَد بود و هر لحظه درنگش باعث میشد یا زیر کشتی برود و یا شاید اهالی کشتی که معلوم نبود از کدامین دارو دسته اند او را که نمی توانست درست شیرجه برود و شنا کند را ببیند و تمامی تلاش شبانگاهیشان بر باد برود. ولی بلاخره پرید و همزمان دوباره صدای دلخراش بوق کشتی که بنظر می آمد از روی پیکرش رد شد.

خدای من! ... نمی توانست اینجوری تمام شود که او بمیرد!  چنان صدای بوق کشتی در پس صدای جناب بهروز رضوی شوکه ام کرد که ایستادم. شاید برای تنفس شنونده، گوینده داستان هم مکس کرد و با عبور کشتی گویا من هم از آن همه هیجان رها شدم.

ولی ناگهان احساس کردم این فقط رها شدگی برای شخص دوم نبود، که شاید نجات یافت یا در زیر پیکر غول آسای کشتی غرق شد. در واقع این منم که دارم با نردبان به سوی زمین فرود میایم و دو لنگ هشت نردبان دارد از هم باز میشود تا یک صدو هشتاد خوشگل را روی زمین نقش زند!

 هیچ کاری از من ساخته نبود انگشتان پاهایم زیر لبه پله قفل شده بودند و نزدیک ترین چیزی که می توانستم بیابم تاج تخت خواب بود که شاید نیم متری با نردبان فاصله داشت؛ چقدر ارتفاع را هیچ تخمینی برایش نداشتم! فقط چشم هایم را بستم ... و در آن کشاکش فرود بی اختیار خواب چند شب پیشم از پس چشمان بسته ام به سرعت گذشت...

فکر کنم شاید هفته قبل بود که دم دمای صبح با هیجان از خواب پریدم و باورم نمی شد که آنچه دیدم خواب بود. آنقدر نزدیک و ملموس که گویی تمامش را زندگی کردم!

در خواب در بالاترین طبقه یک ساختمان و در اتاقی با یک پنجره به بزرگی تمام قدمم رو به شهری بودم که میشود گفت کم از زادگاهم ندارد و مثل همیشه که تهران را با آن آسمان خاکستری و دود هایش میدیدی، آنجا هم باز آسمان و زمین خاکستری بودند و پر از دود!

 چقدر آن سالها که درش زندگی کردم عاشق آن روزهای بارانی خاکستری اش بودم. روزهایی با آسمان خاکستری، زمین خاکستری و حتی لحظه هایی که مثل آلودگی هوایش خاکستری به نظر می آمدند.

نمی توانستم دور دست ها را ببینم ولی نسیمی که در اتاق بواسطه پنجره در جریان بود مرا مجذوب به سمت لب پنجره کشاند. از آن بالا سعی کردم پایین ترها را نگاه کنم و درآن پایین شاید به اندازه سر سوزنی سبز رنگی را دیدم. به نظر آمد گلدان مورد علاقه من است با آن برگها کوچک تپل و پر آبش و تا آمدم تحلیل از دریافت درستی داده را به سرانجام برسانم، دیدم بر نسیم سوارم؛ البته این تعبیر اولین ثانیه ها بود چون به وضوح دریافتم که سخت در اشتباهم و جاذبه را با تمام سلولهای بدنم حس کردم و حتی می توانستم آشکارا ببینم که دارم سقوط میکنم!

نباید این طور میشد، من باید میتوانستم پرواز کنم گرچه مدتها بود که دیگرخبری هم از پرواز در خواب هایم نبود. دقیقا از زمانی که پایم را از تهران گذاشتم بیرون!

به نظرم باید برای پرواز تلاشم را میکردم، ولی نمیدانم این تاثیر خود خواب و عوالمش بود یا قدرت پذیرش جدیدی که رخ داده بود که با آرامش پذیرفتم که سقوط کنم و به خودم گفتم: "مثل فیلم ها داخل طبقات رو ببین! شاید قراره خبری، حرفی، دلیلی براین سقوط باشه!"

 ولی همه شیشه ها رفلکس بودند و فقط خاکستری شهر را میشد دید و من هر آنی، به زمان برخوردم با زمین نزدیک تر!

در آن تنگاتنگِ نزدیک به سقوط، دوباره به یاد گلدان و برگهای سبزتپل و پرآبش افتادم، به اینکه میشود بر روی آن فرود آمد. ولی از آنجا که میدیدمش اندازه یک فنجان چای بود در یک نعلبکی به همان اندازه کوچک و ظریف! و عجیب که یادم نمی آمد که من خوابم و این فرود هیچ آسیبی ندارد .

اما با نزدیکتر شدنم به گلدان آن هم بزرگ و بزرگتر شد آنقدر بزرگ که دیگر حالا فقط نقطه برخورد با برگهایش برایم مهم شد!

 به نظرم که باید با سر می رفتم درون گلدان که مطمئن باشم سرم به جای دیگری نمی خورد اما اگر خاری داشته باشد که همه گل های کاکتوس تقریبا پر از خار اند از صورتم چیزی جز یک آبکش نمی ماند! بماند که اگر در چشم هایم بروند چه بر سرشان می آید. این شد که تصمیمم را  نهایی کردم. چرخیدم تا با پس سرم فرود را به اتمام برسانم. ولی ...

پشت سرم محکم به چیزی برخورد کرد و همراه با آن صدایی شنیدم مانند صدای ضربه ظرفی پر از آب به لبه ظرفی سرامیکی شاید و شکست و تمام محتویاتش پاشید به هرسو ...

نمی توانستم چشمهایم را باز کنم اما با همان چشمان بسته هم میتوانستم متصور بشوم که تمام محتوای سرم پاشید بود روی دیوار و حالا که چشم بازکنم همه جا را پر از لکه های سرخ روانی از خون خواهم دید و ...

ولی چشمهایم را باز کردم و در این فاصله صدای فریاد و پای علی را میشنیدم که هراسان میدوید و فریاد میزد: "چی شد؟"

و آن قرمزهای روی دیوار! همه را آبی دیدم!

فیروزه ایی همه جا را گرفته بود! تمام دیوارهای دور و اطراف نردبان، روی تخت خواب،  لباسهایم و تمام روی سر و موهایم، آنقدر که خودم را نمی شناختم. فکر کنم آنجا و در آن ثانیه ها باید حس دیگری می داشتم چون درد، گیجی، وحشت و ...

اما فقط شیفتگی را حس میکردم و حالا حتی بیشتر و شدیدتر!

" آبی فیروزه ایی"! که حالا معنای زندگی دوباره داشت. معنای دوباره بودن. معنای تجلی عشق و گرمای لحظات برگشتن! برای لحظه ای فراموش کردم ببینم آیا جای از بدنم آسیب دیده و فقط خندیدم! به همه چی و به علی که وحشت زده بالای سرم ایستاده بود و شاید ده بار پرسید: "خوبی؟ سالمی؟"

و لحظاتی بعد در پس خنده های با شوق از ذوق بودن و برگشتنی بدون درد، برای غربت آنی بدون بودنمان دلم گرفت، برای آن موقع که بدون خداحافظی فردایی نباشد!

 بدون دوستت دارم ها و در آغوش گرفتن عزیزترین های زندگیمان!

بدون بوسه ایی بر دستهای مهربان ترین هایمان و ذخیره عطر وجودشان برای آخرین بار!

بدون حلالم کنید ها و بخشش آنهاییکه روزگارانی با هم داشتیم و دوستیها و گاه دلخوری هایی که رخ داد!

بدون یادش بخیرهایی که لازم بود بیشتر بگوییم و کم گفتیم!

آبی فیروزه ایی!

                    " اُفتاده به حوضِ دلم آن ماهیِ عشقت
                              فیروزه ای و سرخ، چه پیوندِ قشنگی . . ."[1]

 



1 . شعر از "محمود افهمی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 August 20 ، 17:09
لیلا رحیمی