آنسوی دیگر من

۱ مطلب با موضوع «داستان موزیکال» ثبت شده است

یکی بود، یکی نبود، زیر این طاق بلند، توی جنگل های دور . . .

اوووه .. یادم نبود، الان کرونایی هست و نمیشه رفت راهی دور!

آاااه، باشه!

کجا بودیم؟ ... بله! زیر این طاق بلند ... ممم... اما حالا کجا بریم؟... ممم شاید توی باقچه کوچیک من!

آره اینجا هم خوبه!

و بعدش! کنار یک بوته سبز مورتی در هم پیچیده و چسبیده به درختچه گل کاغذی شاداب صورتی؛ اگرم دوست داشتی، شایدم سفید، یا شایدم گلبهی!

توی هوایکه کمی رو به گرمی و خشکی یک عصر بهاریه و می خواد دیگه دل ببنده به تابستون. دل سپرده به باد،

گره های یخ زده عضلاتمو، با کش و قوص دست و پا و سر شونه باز می کنم.

شایدم که دلم می خواد ساز بزنم! واسه گربه ملوسکم که داره با اون چشمای سیاهش

یواشکی منو دید میزنه!

 اما میون این همه همیشگی های ناز، یک صدایی خیلی آروم و عمیق آه میکشه، دلمو به آتیش میکشه:

-        خیلی سخته! دیگه نمی تونم تحمل بکنم! داره این تنهایی اینجا، منو میکشه!

شگفت زده یک نگاهی به دور و اطراف خودم انداختم! ولی خیلی زود، دریافتم، که جریان چیه؟

گفتم : "ای تخیل شیطون من!  خوب درسته که خیلی وقته از دوستا و خانواده ات به دوری، ولی اینکه اسمش تنهایی نیست! این رو باید صداش کنی، دلتنگی!

آره یک وقتهایی خیلی بی تاب میشم، آره! بدجوری بی حال میشم!"

صدا بدون توجه به حرفهام ادامه داد:

-        چرا جیرجیرک دیگه حاضر نیست با من حرف بزنه؟ مگه من چیکارش دارم؟

میگم:"چی؟ جیرجیرک؟ هی داری عجیب می شی! تو با جیرجیرک، دوستی داری؟ یا داری سر به سر من میذاری؟"

-        غیر اینکه هرکاری از دستم بر میومده براش انجام دادم!؟

متعجب مورتها رو نگاه می کنم؛ لابلاشون وا میکنم؛ مگه جیرجیرکی پیدا بشه؛ دل من آروم بشه، که این خیال شیطونم حالش خوشه!

اما جیرجیرکی نیست! خدایا پس این صداهه چیست؟

خوب میگم: "من نمیدونم که، با جیرجیرک کی دوست شدی!!!

ولی خوب قبول بکن، که جیرجیرکم لابد زندگی داره؛ واسه خودش، اونم دلیل داره! که نمی خواد حرف بزنه، با تو هی دم بزنه!"

-        خوب باشه! قبول دارم، که جیرجیرک دردی داره، تو دلش غمی داره!

"ژیر و ژیر و ژیر "ژان" ژونم، آره سازش گیر شده، ژیر و ژیر و ژیر "ژان" ژوووونم"، پاهاش به بالش گیر شده!

اما نمی دونه من دوسش دارم که براش هی پر زدم، به مورچه ها هی سر زدم!

ازشم یواشکی هی غر زدم!

دوست دارم خنده هامو جلو جلو سفت بگیرم، نکنه که ناراحت بشه این تخیل شیطون من،

اما یهویی دلم ضعف میگیره؛ از این همه خیالاش خنده ام میگیره؛ و..

از توی لپم با صدای "پخی" بیرون میزنه! آه خدا از دست تو!

میگم: "مگه با مورچه ها هم دوستی داری؟"

-        خیلی وقته! آخه من اونا رو هم دوسشون دارم! هر موقع در مسیرشون بودم، آذوقه های خودمو، اوناهایشو که فکر میکردم دوست دارن، بهشون دادم!

و بعدشم کلی نشستیم دور همو، هی گپ زدیم!

میگم: "کلا پس رفاقتت این طرفی بیشتره، الان خوب مشکلت چیه؟"

-        خوب این به من چه ربطی داره؟

 میگم: "به توربطی نداره؟!!

عزیز من! باید یک طرفه جلو بری! زندگی اینجوری پیش میره دیگه! اصلا تو با خودت چند چندی؟"

-        چرا فکر میکنی که ربط داره! نه نداره! واقعا بهش کمی فکر کن!

این تناقض به من، ربطی داره؟

من دارم زندگیمو میکنم، آشغال های خودم به قول اونا جمع میکنم و در مسیر بهشون که میرسم، درد دل میکنم.

میگم: "یکمی داری پیچیده می شی!

منظورت چیه از آشغالات؟ البته به قول خودت به قول اونا!

از میان مورتها یک "سوسک سیاه مخملی تپل" جست میزنه! یهویی دل منو چنگ میزنه!

و میاد بیرون میگه :

-        خوب بگو اینو به من، به عنوان یک " سیاه تپل مخملی آشغال جمع کن" ربطی داره؟

جیغ میکشم: "وای خدای من، سوسک سیاه مخملی!"

داد میزنه:

-        آهای چرا اینجوری داری فرار میکنی؟

-        غصه های سوسک سیاه مخملی رو، دوست نداری؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 January 21 ، 06:43
لیلا رحیمی