آنسوی دیگر من

شب یخ زده

Friday, 26 June 2020، 04:47 PM

در غروبی سرد از اواخر بهمن ماه، به سمت خانه می رفتم و از گفتمان های درون ذهنم به تنگنا رسیده بودم، پشت چراغ قرمزی، دیگر جان بسر شدم. شیشه ماشین را دادم پایین تا خنکی باد زمستانی کمی از داغی و شلوغی توی سرم را کم کند. اما حرارت آن حرفهای گفته و نگفته آنروز در محیط کار آنقدر زیاد بود که حس میکردم حتی کف دستهایم هم دارند در آتش آن بحث ها می سوزند!

باید کمی به دستهایم جای نفس می دادم، به بهانه درست کردن آینه بقل، دست چپم را از پنجره ماشین بیرون بردم و همچنان رها، آن را مثل دنیای آزاد مردانه بیرون گذاشتم تا خنک شود.

و چشم دوختم به ازدحام عابران پیاده ایی که باید خسته می بودند ولی خیلی هاشان از همین حالا حس و حال سال نو گرفته بودند و در حال خرید! گویا شوری دیگر را برای شروعی دیگر سر میگرفتند. دلم میخواست پیاده می شدم و رها، مانند یکی از آنها، و دور از این ماشین و ترافیک و شلوغی توی سرم، ولی ...

چشم هایم را بستم، به خودم گفتم: 15 ثانیه، فقط برای 15 ثانیه خفه شو، ازت خواهش میکنم!

در تمنای سکوت در سیاهی پشت چشم هایم، ناگهان دست سردی دستم را گرفت، سرمایی که تا عمیق ترین لایه های مغزم نشست.

دستم را به سرعت داخل کشیدم و چشمهایم را باز، تا صاحب آن دست یخ زده را ببینم.

" آخ اینجا رو ببین! " این کلمات در اختیار زبانم نبودند، تصویر صورت آن وروجک در چشمانم بر من اینچنین منعکس شد.

دخترکی ملوس، معصوم و با نمک با روسری چرک مرده زرشکی نخی، با گلهای آبی و زرد و قهوه ایی، از آنها که مادر بزرگم سر میکرد. ولی گویا همه روسری نبود! شاید مربع آن روسری را به قطر بریده و سر دخترک کرده بودند. قدش بزور تا لبه پنجره ماشین میرسید و در اولین نگاه تا خم نشدم فقط دو چشم سبز دیدم و دماغ گل انداخته اش!

کمی نگاهم کرد و بعد در حالیکه شاید از کارش خجالت می کشید گفت:

- گل میخری؟

دلم میخواست دست دراز کنم و آن دست کبره بسته از اگزمای در سرما را بگیرم و ها کنم. ولی زمانی نبود، ثانیه شمار چراغ راهنمایی 4 ثانیه را نشان میداد، با عجله دست کردم توی کیفم که پول گل را به او بدهم که دستم خورد به ساندویچ مربای صبحانه و میوه ها که از بس امروز درگیر بودم حتی موقع ناهار هم به یاد نیاوردم که بخورمشان، یکی از میوه ها را برداشتم و به سمتش دراز کردم و گفتم : گل برای خودت خوشگل خانم ملوس!

در حالیکه نمی دانستم حالا خجالتش برای چیست، سرش را کمی کج کرد و جواب داد:

- یکی هم واسه بهی پدیدال میدی؟

وای که چه لذتی از فن بیان کوچک ملوسش بردم! در جوابش گفتم : بهی چیچی؟

در میان حرکت با عجله من برای بیرون آوردن میوه بعدی و پول و رساندنش به دستش، تکرار کرد :

- پدیدال

صدای بوق ماشین پشت سرم مجالی نذاشت تا بیشتر در کنارش باشم، اما بقیه مسیر دخترک بهی پدیدال در من و کنار من در حال حرکت و گفتگو بود و عجیب آنقدر ذهن و افکارم را درگیر کرد که تا رسیدن به خانه با خودم عهد کردم که کاری را که خیلی وقت است فقط محض دلم انجام میدهم، امروز برای دخترک بکنم.

... وقتی همه در عمیق ترین لایه های رویای شبانه شان غرق شده بودند، مثل همیشه از رختخواب بیرون آمدم و تنهایی و سکوت شب را برای خودم سور گرفتم.

آنروزها ساکن خانه پدری بودم و هم اتاقم، خواهر خوشخوابم که ساعت به ده نرسیده بیهوش بود. و اگر بیدارش میکردی . . .

و خوب حالا میتوانستم برای دخترک بنویسم و این شاید اولین داستان کوتاهم برای ورود به دنیای نویسندگی!

متاسفانه داستانم سرانجام خوشی را برای دخترک رقم نزد و شد از آن دسته داستانهای اجتماعی تیره و تار که تلاش دارد لحظات سخت و مشقت بار زندگی کودکانی چون دخترک را به خوبی بازگو کند. کار که تمام شد، دوباره خواندمش و به آنچه برایش رقم زده بودم اندیشیدم، آیا واقعا توانستم تمام احساس و ادراک آن کودک را متصور بشوم؟

باید مطمئن میشدم!

بلند شدم و با همان لباس خواب به اتاق برادرم رفتم، که راه به بالکن جلوی اتاق خوابهایمان داشت و به آرامی در گوشه دنج از آن نشستم و اجازه دادم تا سرما تمام وجودم را لمس کند، سرمای یک شب یخ زده!

نمی دانم چقدر، شاید ساعتی بعد از درد پهلو و پاهای سر شده ام سعی کردم بلند شوم و به داخل بیایم، و درحالیکه آب بینی ام را با پشت دستم پاک می کردم و به خودم گفتم: " فکر کنم تونستی آنچکه لازم بوده را بیان کنی!" ولی در رختخواب وقتی گرمای پتو درد و کرختی پاها و پهلویم را کم کم به آرامش میرساند هنوز به داستانم فکر می کردم و اتفاقاتی که در آن افتاده بود.

در داستان اینطور نوشته بودم که دخترک با کیسه ایی از گل های سرخ رز بر دوش صبحگاهان با وانت عباس چغر که سرگروه این بچه ها بود توی خیابان پاسداران پیاده می شود و دخترک به امید فروش همه گلهایش و جاکلیدیهایی که بهی پدیدار برایش آورده بود، فکر میکرده که به لطف مردم و کمک هایشان کلی پول و خوراکی بدست میاورد، نوشته بودم که حتی خیال کرده بود که از آنها برای خودش اسباب بازی و کتاب نقاشی می خرد. نوشته بودم اما امیدش بر باد رفت و توی ترافیک خیابان و آدمها حتی نتوانست یک سوم گلهایش را هم بفروشد! نوشته بودم که ساعت ده شب یخ کرده و لرزان از ترس عباس چغر و دعواها، سرزنش ها و کتک هایش ترجیح داده که توی تاریکی جلوی یکی از خانه های خیابان، کنار کیسه های زباله بنشیند و پنهان شود تا عباس نبیندش، اما در سرمای آن شب دوام نیاورد و ...

مرور داستان که پایان رسید، هجوم سوالات بود که بی امان بر من آن موقع شب می باریدند: این واقعا همان داستانی بود که دلم میخواست برای دخترک بنویسم؟ آیا دنیا نمی توانست شرایط بهتری را براش رقم بزند؟ آیا به واقعیتی که دراجتماع امروزه ما وجود دارد نزدیک است؟ و آیا می تواند احساس همدردی خوانندگان را برای درک بهتر از این کودکان بوجود آورد؟ و آیا انقدر تاثیر گذار خواهد بود که مردم و مسئولین آن را بخوانند و بیاد بیاورند که چه دارد بر این طفلان معصوم میگذرد؟

به نظرم که تا حد زیادی توانسته بودم پاسخ سوالات را بدهم، و خوب اینطور که معلوم بود یه نظرم کارم را به نحوه احسن انجام داده بودم و از این وضعیت خیلی احساس رضایت و آرامش داشتم و حالا حس میکردم گرمای رختخواب خیلی دلپذیر تر در جانم نفوذ می کند. با این حال هنوز در فکر دخترک بودم و احوالاتش و زندگیهای متفاوتی که در کنار ما در جریانند و گاه ما فقط ناظر آنهاییم.

در همین حال و احوال بودم که ناگهان احساس کردم صدایی میشنوم، صدایی که از دردی جانسوز گریه میکرد! به دور و اطراف اتاق و تخت خواهرم نگاه کردم و از نگرانی بر روی تخت نشستم! صدا از کنج کنار تختم می آمد و خواهرم آن طرف اتاق بی هوش و ساکت در خواب!

درست نمی توانستم ببینمش شاید به سایه ایی شبیه بود و من وحشت زده دست بردم که چراغ مطالعه کنار تختم را روشن کنم تا ببینم چه خبر است که احساس کردم آن کنج روشن تر میشود. تمام عضلات بدنم از وحشت درهم غفل شده بود و سایه در مقابل چشمانم رنگ میگرفت، حالا صدای تریک تریک رگهای داخل سرم را هم می شنیدم که چنان منقبض شده بودند که خون درونشان یخ زده بود و شاید میخواستند قبل از دیدن واقعیت سایه از فشار خرد شوند. اما دوام آوردند و من دخترک را دیدم!

او در حالیکه در آن کنج چمباتمه زده بود، درخود می پیچید و زجه میزد:

- سرده! خیلی سرده!

زبان قفل شده ام نمی دانم چطور حرکت کرد و فقط توانستم بگویم : خداااای من!

دخترک میلرزید و التماس میکرد:

- تو رو خدا! سرررده! تو رو خدا!

اشکهایم دیگر در اختیارم نبودند، و چانه ام همراه تمام عضلاتم با دخترک میلرزید، من با دخترک چه کردم؟ من فقط می خواستم ....

ذهن در هم گره خورده ام فهمید که دارد چه اتفاقی می افتد و حالا می توانستم بفهمم که این دخترک نیست که این موقع شب دارد با من حرف میزند این وجدانم است که به سراغم آمده و میخواهد به من بگوید؛ چرا سعی میکنی اوهام شومی تصویر کنی و برای مردم شرح بدهی؟ تا حالا به این فکر کردی با بیان کردن این درد و رنج ها بقیه مردم و حتی خود آن دخترک را از داشتن هر امیدی شاید نا امید کنی؟ نمی بینی؟ او فقط می خواهد نمیرد؟ همین را می خواستی؟ فکر نمی کنی شاید با این نوشته خیلی ها فکر کنند که تو می خواهی عشق و امید به این زندگی را در آنها بکشی! واقعا هدفت از این داستان چی بود؟

چه می توانستم بگویم؟ مگر بقیه نویسنده ها چطور وظیفه خود را در قبال نشان دادن مصائب و مشکلات جامعه انجام میدهند؟ من فقط می خواستم با نوشتن این داستان در دیگران احساس همدردی نسبت به دخترک ایجاد کنم.

ولی دیگر توان تحمل اشکهایش را نداشتم، در حالیکه سعی کردم که بلند شوم و بروم در آغوشش بگیرم، بلند گفتم : بسه قربونت برم! ولی پاهای لرزانم تاب نیاوردند و به زمین افتادم.

کف اتاق تلاش می کردم که بلند شوم که صدای خواهرم را شنیدم که باعصبانیت فریاد زد:

- تو چه مرگته گیتی؟ واقعا که! اگه بقیه بدونند که شبها چه قدر دیونه میشی!

فقط نگاهش کردم، چطور می توانستم به او بگم؟ و در این میان بغضم ترکید و فقط های های گریه کردم!

و خواهرم در حالیکه سعی میکرد پتو را روی خودش مرتب کند نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد گفت:

- واقعا که بی ملاحظه ایی! بخواب مسخره!

آخ که نمی دانستم جوابش را باید بدهم یانه! ولی حرفش هایش ضربه ایی بودند بر عضلات بی حسم که بتوانم حرکت کنم و خودم را برسانم به نوشته ها و پاره شان کنم تا دخترک نجات یابد.