آنسوی دیگر من

پارادوکس

Thursday, 9 July 2020، 09:22 PM

 

 

دست آفتاب سوخته اش، زیر لپش سر شده بود؛ نفسش را با صدا از بینی پخ و تپلش بیرون داد و چشم هایش را باز کرد؛ ولی پلکهایش هنوز میل خواب داشتند و تن گوشت آلود نیمه لختش به تخت گره خورده بود. نور منعکس درون اتاق خبر از دم دمای ظهر می داد؛ باید بلند می شد!

به زور به طاق باز غلطید، رختخواب چنان در آغوش میفشردش که گویی جداشدن از آن شوربختی و آشفتگی لحظه فراق یار بود، ولی چاره چه بود؟ باید دل می کند. برگشت به روی دست و آن شد ستون بلند شدن آن تن تب دار و کسل! نشست لب تخت؛ سرش گیج بود و چشمانش تار.

با دو دست لبه تخت را گرفت؛"بلند شو!" اما توانی نبود! فقط کلمات بودن که از دهانش بیرون آمدن ولی او هنوز همان جا نشسته بود. زل زد به ساعت روی دیوار، که خیلی وقت بود انگار ایستاده بود .دو عقربه اش مثل دو دست تسلیم بالا بودن، روی 11:05’ ؛ چشم هایش را بست و خواب او را دوباره در آغوش کشید.

در خواب، خودش را دید؛ که چون خوکی فربه روی تخت، روی همان دست خوابیده بود و از دهانش خر و پف کنان، آب دهانش یک ترفه سرازیر بود روی بالش!

" اَه، گندت بزنه مرد!!"

 چشم هایش را باز کرد؛ گیج سر برگرداند به سمت تخت خالی چرک مرده و آشفته، و بیقرار زنی که شاید بیشتر از یک ماهی میشد که برنگشته بود. زیر لب غرغر کنان گفت: " تاکی میخوای لفت بدی این مامان بازی هاتو!" که چشمش افتاد به روزنامه ایی که از زیر بالش زده بود بیرون و رویش ژل مانندِ کرم رنگی با لکه های قهوه ایی خشک شده بود. دلش از دیدن آن صحنه بهم خورد، آنچنان که می خواست بالا بیاورد؛ شوک زده دست دراز کرد ببیند واقعا رویش ُتفی است؟

روزنامه را کشید بیرون و متاسف با لبهای آویزان ماند، سرش را تکان داد و به خودش گفت:

" خوک کثیف! گوه! این چرا اینجاست؟"

می دانست دیگر شور هرچه بیخیالی و دل گندگی را دارد در میاورد، ولی با خودش زمزمه کرد:

" بی خیال! اینم میگذره دادا! دنیا همین دو روزه!" و با دست دیگر چنگ زد و روزنامه را مچاله کرد و بلاخره بلند شد و به سمت سطل آشغال تلوتلو خوران راه افتاد. در لنگر هایش به هر طرف چون ننویی، به خودش بالید که میتواند در راحت طلبی های کثافت وارش آزاد زندگی کند و خودش را اسیر هر خزعبلی برای ساختن یک طوفان روانی نکند!

یکی اش همین کرونای کوفتی و بازیهای علافانه ای که دنیا برای مردم ساخته است؛

"ی روز دست بشور! ی روز دستکش بپوش! نه نه! همه چی رو بشور! آخه بی روان ها، مگر اسکناس رو هم باید شست؟!!!"

 و صحنه ایی را به یادآورد که جلوی باجه پرداخت سوپر مارکت کارفور برای اینکه به صندوقدار، دستکش و ماسکش بیشتر دهن کجی کند، انگشتش را کرد توی دهانش و اسکناس ها را ورق زد؛ و وقتی آن زن صندوقدار آمد دهان بازکند و حرفی بزند، دوباره با لذتی بیشتر با غرور و آزادگی، همان کار را تکرار کرد و گفت : " مسخره تون کردن بی شعورا! تو چرا خودتو مسخره اینا میکنی با این دستکش و دهن بندت؟ ببین منو! من بادمجون بمم نباشم، خودمو مضحکه اینا نمیکنم!"

و زن در جوابش با غیض کیسه ساندویچ های شاورما را هل داد در بقلش و گفت :

"برو بیرون! برو بیرون آقااااا!!"

"آخ که چقدر آن ساندیچ شاورمای گوشت الان میچسبه!" سطل آشغال را فراموش کرد و روزنامه بدست رفت سراغ یخچال.

در یخچال که باز شد، حس کرد وارد دنیایی از فضولات و گندیدگی شده، دوباره دلش بهم خورد؛ بوی گند بر سرش هوار شد و ساندویچی در طبقه دوم، کپک زده و متعفن حسابی به او دهن کجی کرد. به نظر داشت انتقام آن زن صندوقدار را  میگرفت!

"کثافت! کثافت! مگه چند روز گذشته؟!!"  بوی تعفن نفسش را به شماره انداخت و نگذاشت تاریخ روی آن را ببیند و ساندویچ از دستش افتاد روی زمین و او نفس زنان به سرفه افتاد و از زور سرفه های وحشی و چنگ زنده، حس کرد تمام دهانش پر شده از زباله های متعفن متبلور در هوا و واقعا حالش بهم خورد و تنها دفاعش برای آن متعفن های جاری، روزنامه مچاله در دستش ...

دو کف دستش زیر روزنامه پرخون بود و او همچنانکه نمی دانست چطور نفس بکشد، خیره به صفحه روزنامه چشمش افتاد به تاریخ اش- 7 ژوئن 2020- و گویا آواری  بر او خراب شد، از هوش رفت و بعد،کف آشپزخانه نقش بر زمین شد!

...

با شوک افتادنش از خواب پرید. صورتش به لبه برگه های کتاب زیر لپش که با صورت روی آن خوابش برده بود، فرو رفت و خوب حالیش کرد که بیدار شده!

با دستش خیسی گوشه لبش که روی کتاب هم اثرش بود پاک کرد و شاکی از تف با خودش گفت: "چه افتادن عجیبی! تا حالا خواب افتادن به خاطر بیهوشی ندیده بودم. چرا بی هوش شدم؟" ولی یادش نیامد.

بلند شد چون گربه ایی بر روی چهار دست و پا و با دقت نگاهی به دور و اطراف انداخت؛ بعد روی ملافه روی کاناپه دو زانو نشست و زل زد به دیوار روبرو و سعی کرد ببیند ساعت چند است، اما تاریکی سالن پذیرایی اجازه نداد. بیشتر تمرکز کرد؛ ولی در سایه روشن نوری که از پنجره بر دیوار کنار ساعت بود هم، باز ندیدش!

چاره ایی نبود؟ پایش را چون بالرینی ظریف و چالاک از زیر تنش بیرون کشید و با نوک انگشت شصتش صندلش را جستجو کرد و بعد، با همان وسواس پای دیگر را در لنگه دیگر گذاشت و بلند شد. اما با حرکت زانوی دومش گوشی همراهش را روانه کف اتاق کرد.

" آیی! گندت بزنه دختر!"  نمی توانست به برداشتنش فکر کند، زمین و کف صندل ها را هرچقدر بسابی، همیشه کثیف ترین جای خانه اند و او نمی خواست به شستن دستهایش بعد از برداشتن گوشی از روی زمین فکر کند؛ پس لوستر را روشن کرد و بلاخره ساعت را دید : "پنج دقیقه به یک" و با دیدنش- دو عقربه مثل دو دست تسلیم بالا- خواب چون شبحی از ذهن و بعد تمام سلول های بدنش رد شد و چون صاعقه ایی او را میخکوب!

نمی توانست باور کند و فقط توانست چون کک به جان افتاده ایی با دستهایش خود را بتکاند انگار که آن خوک فربه را از روی بدنش می تکاند؛ فریاد زد: "ولی من حسش کردم، تموم نفسهاشو! حتی تموم فکرهاشو! من حس کردم! حتی اون لش سنگین پف کردش رو"  و باز منزجر خودش را تکاند. ولی همچنان که می تکاند برای لحظاتی بین خودش و خواب واماند؛ با خودش گفت:

" نه! من اون خوک چاق نیستم، نه! ...."

"پس این خواب چی بود؟ چرا من اون بودم؟

بعد با کمی مکث انگار چیزی فهمیده باشد گفت : "شاید یک فیلم! شایدم کسی رو جایی دیدم شبیهش! ولی کجا؟ چرا خودمو احساس میکردم؟ یعنی من اونم؟"

نباید که غیر از این می بود، ولی باید بر این ماجرا دلیلی مستند می یافت؛ سر خورد میان داده های متحرک و آشفته مغزش و همینطور صحنه پشت صحنه، کلمه پس جمله و تصویر پشت گفتار در مغزش در حال نزاع و انکار و تفسیر خواب! اما در میانشان ناگهان برای لحظاتی منجمد شد!

صندوقدار بی دستکش و ماسک را به یاد آورد و سوپر مارکت کارفور، همانطور که در خواب دیده بود و خودش را! که عصبانی به آن زن اعتراض کرد :"مسخره اشو دیگه در آوردی بی شعور! تا کجا میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدی؟ اونهم بدون دستکش و ماسک؟ ببین منو! بادمجون بمم که باشیم، این مضحکه رو باید تموم کنیم!"

 متشنج نشست روی زمین و حتی لحظه ای شک نکرد که نمی تواند اینجا بنشیند؛ با خودش گفت: " اون زن صندوقدار! واااای همون زن صندوقدارتوی خوابه که!"

و مستاصل تکرار کرد: "نه! نه! نه! این اون نیست! چطوری میتونه اون باشه؟"

دستش را گذاشت روی پیشانی اش و حس کرد دارد دیوانه میشود، گفت : " خدای من! ولی اگه صندوقداریکه توی خواب دیدم همون زن صندوقدار فروشگاه کارفور باشه، یعنی من اون خوک کثا ...؟ نه! چطور ممکنه؟ یعنی اونجا توی اون لحظات عصبانیتم روح اون به من وارد شده؟ یعنی اون عصبانی وحشی اون بود؟"

متشنج خندید: "داری دیونه میشی! آره واقعا داری دیونه میشی؟ اخه چه ربطی داره؟ مگه هرکی عصبی و وحشی میشه مرده؟ و هر زن بی نزاکتی روح مردونه داره؟ اصلا مگه روح وجود داره که وارد کسی بشه؟"

اما مایوس و فلج فقط توانست یک جواب به خودش بدهد: "ولی تو خواب که من مرد بودم"

و دوباره توی خوابی که دیده بود غوطه ور شد و رسید به جمله" خوک کثیف! گوه! این چرا اینجاست؟" و باز از بی ادبی اش برای خود متاسف شد و حتی برای لحظاتی شرمنده! و لحظه ایی را بیاد آورد که زن صندوقدار با بهت داشت نگاهش میکرد، شاید آن زن هم حرفهایی داشت، ولی برای رعایت حقوق مشتری فقط سکوت کرد و حتی یکی دیگر از کارکنان فروشگاه برای جلب رضایتش کیسه های میوه هایش را تا دم در برایش آورد.

" آخ که چقدر الان یک گاز از اون سیب های شیرین میتونه آرامش بخش باشه" و دیگر فکر نکرد و راهی آشپزخانه شد.

با باز کردن در یخچال، بوی خربزه مشهدی و مز تمام مشامه اش را پر کرد و برای لحظاتی غرق شد در همه مزه های شیرینشان و کشوی میوه ها را با هیجان به سمت خود کشید؛ چشمش افتاد به دوسیب که لپ به لپ هم نشسته بودن و انگارچشم انتظار او؛ یکی زرد و دیگری قرمز!

و با دیدنشان احساس کرد به او چشمک میزنند.

"اوه! خدای من! درهم تنیدگی!" و این همان معنی چشمک بود برایش، که بر زبانش آمد.

و ادامه داد: " دقیقا که درهم تنیدگی رخ داده، سیب زرد و سرخ و هردو سیب! یکی من، یکی اون!" و ادامه فرضیه را در مغزش بررسی کرد و دست برد و سیب سرخ را برداشت و اولین گاز شیرین را از او گرفت.

" وقتی سیب قرمز رو دارم میخورم ممم... سیب زرد اونجا توی یخچاله! و با وجود اینکه اونم سیبه، خواص خودش رو داره؛ خوب حالا وقتی سیب زرد توی یخچاله پس سیب قرمز اینجاست، توی لپ من!"

و راضی از تفسیرش در حالیکه گاز دوم رو از سیب می کند گفت : "خوب حالا وقتی من اینجام، اون یک خوابه! و وقتی اون توی خواب منه، من ...؟"

و سیب توی دهانش، پرید توی حلقش و به سرفه افتاد. و سرفه پشت سرفه، برای ثانیه هایی کل فرضیه را در هم پیچید و فقط شد : نجات از سیب گیر افتاده، بین ورودی بینی و حلق اش!

وقتی توانست با لیوان آبی تکه سیب را فرو ببرد. دیگر نمی خواست فرضیه را ادامه بدهد چون می دانست چرا سیب پرید توی حلقش! واقعا چطور تنیدگی در یک زمان می توانست در دو چیز، درهم رخ داده باشد؟ تنیدگی فقط می تواند پادساعتگرد در شرایط یکسان برای دو چیز، منفک از هم، یک زمان اتفاق بیافتد. مگر میشد که سیب سرخ در عین حال یک سیب زرد باشد؟ این یک پارادوکس است!

ویک دفعه شوکه از نتیجه گیریش گفت : "آره، این یه پاردوکسه! پاردوکس! درسته! خودشه! خود خودش!"

و سرخوش از کشف دست هاشو برد بالا! و در آن میان، دست مهربان کیهان شانه اش را به آرامی نوازش کرد و گفت : "گیتی نمی خوای ولش کنی این گربه شرودینگر رو؟ بیدارشو عزیزم! امروز قرار داریم!"

متحیّر چشم هایش را باز کرد؛ برای رهایی و خواب بودن همه آن اتفاقات ذوق زده شد، لبخند آرامش برلب همچنان که دستهایش بالا بود، کش و قوسی به خودش روی تخت داد وگفت: "مگه حرف میزدم؟"

کیهان به لبخندش، خندید و گفت: "حرف؟ داد میزدی!"

و او هم خندید و از کشیدن عضلاتش بیشتر لذت برد و گفت: "گفتی قرار داریم! مگه امروز چندمه؟"

کیهان گفت : " چندمشو نمی دونم، اما قرار بریم ملاقات حوا"

او متفکرانه و کنجکاو پرسید: " مگه حوا چی شده؟"

کیهان کمی کلافه و شاکی جواب داد :"خوبه دیروز بهت گفتم همه چی رو"

و او متعجب پرسید: "چی رو گفتی؟"

کیهان بهش نزدیکتر شد و انگشتش را گذاشت روی بینی گیتی و تکانش داد و گفت: " امان از تو گیتی! من نگفتم حوا یک ماه بیشتره برگشته از ایران؟"

گیتی ابروهاش انداخت بالا و گفت : "نه!"

کیهان اینبار کمی گوشه لبش را داد بالا و گفت: " چرا گفتم! گفتمم که دو سه هفته ایی ام هست که کرونا گرفته!"

گیتی بلند شد و نشست و گفت: "شوخی میکنی؟"

کیهان کلافه سرش تکون داد و جدی گفت : "نه!"

گیتی ملتمسانه گفت : "حالش خوبه؟"

کیهان چشمکی زد و گفت : "ب ..ل ...ه! بچه ها گفتن دیگه میشه رفت دیدنش! امروز هم قراره بریم!"    

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ 20/07/09
لیلا رحیمی

Paradox

پارادوکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی