آنسوی دیگر من

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پارادوکس» ثبت شده است

 

 

دست آفتاب سوخته اش، زیر لپش سر شده بود؛ نفسش را با صدا از بینی پخ و تپلش بیرون داد و چشم هایش را باز کرد؛ ولی پلکهایش هنوز میل خواب داشتند و تن گوشت آلود نیمه لختش به تخت گره خورده بود. نور منعکس درون اتاق خبر از دم دمای ظهر می داد؛ باید بلند می شد!

به زور به طاق باز غلطید، رختخواب چنان در آغوش میفشردش که گویی جداشدن از آن شوربختی و آشفتگی لحظه فراق یار بود، ولی چاره چه بود؟ باید دل می کند. برگشت به روی دست و آن شد ستون بلند شدن آن تن تب دار و کسل! نشست لب تخت؛ سرش گیج بود و چشمانش تار.

با دو دست لبه تخت را گرفت؛"بلند شو!" اما توانی نبود! فقط کلمات بودن که از دهانش بیرون آمدن ولی او هنوز همان جا نشسته بود. زل زد به ساعت روی دیوار، که خیلی وقت بود انگار ایستاده بود .دو عقربه اش مثل دو دست تسلیم بالا بودن، روی 11:05’ ؛ چشم هایش را بست و خواب او را دوباره در آغوش کشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 July 20 ، 21:22
لیلا رحیمی